{سخنرانی رهنورد زریاب در شب بخارا}
شبهای بخارا از مهمترین نشستهای فرهنگی در ایران است که علی دهباشی آن را برگزار میکند. شبهای بخارا تجلیل از نویسندهگان و متفکران بزرگ جهان است که تا اکنون (۱۳۹۶) نزدیک به سه صد شب برگزار شده است. در این شبها اغلب از چند نویسنده و متفکر و شاعر دعوت میشود تا در بارهی کارنامهی شخصیتهای علمی و فرهنگی که شبی برایشان اختصاص داده شده است سخنرانی کنند. از نامهای معروف حوزه فرهنگی ما و جهان تا اکنون برای این شخصیتها شبی برگزار شده است: پرویز ناتل خانلری، عبدالحسین زرینکوب، مجتبا مینوی، بهمن فرزانه، نجف دریابندری، بهآذین، جلال آلاحمد، جلال خالقی مطلق، مهدی اخوان ثالث، اومبرتو اکو، گونتر گراس، فرانتس کافکا، جیمز جویس، انا اخماتوا، رابیندرانات تاگور، موهنداس کرم چند گاندی، نلسون ماندلا، هانا آرنت و دیگر نامآوران جهان.
شب ۲۸۲ شبهای بخارا اختصاص یافته بود، به بزرگداشت از کارنامهی فرهنگی استاد رهنورد زریاب. در این شب، محمود دولتآبادی نویسنده بزرگ و صاحب نام ایران، خالق رمان ده جلدی کلیدر، سخنرانی کرد و بخشی از رمان گلنار و آیینه را برای مخاطبان خواند و از آثار رهنورد زریاب به نیکی یاد کرد. نصرالله پورجوادی، سیروس علینژاد و جواد ماهزاده نیز از سخنرانان این شب بودند.
از افغانستان آقایان حسین فخری و منوچهر فرادیس اشتراک کرده بودند که آقای حسین فخری مقالهی کاملی در بارهی رمانهای استاد زریاب نوشته بود که بخشی از آن را به خوانش گرفت. منوچهر فرادیس دربارهی تأثیرگذاری رهنورد زریاب در این پانزده سال پسین روی زبان رسانهها در افغانستان، اصلاح و ویرایش و درستنویسی، و تأثیر استاد بر نسل نو داستاننویسی افغانستان که با استاد در ارتباط هستند و دفاع استاد از زبان پارسی در افغانستان، سخنرانی کرد.
در آخر این نشست فرهنگی که تعداد زیادی از علاقهمندان رهنورد زریاب اشتراک کرده بودند، رمانهای استاد را تهیه کردند و زریاب برای آنان کتابهایش را امضا کرد.
قابل یادآوری است که رهنورد زریاب نخستین شهروند افغانستان است که شبی را برای او در شبهای بخارا اختصاص میدهند.
.
فرهنگیان، فرهیختهگان، بانوان و آقایان، درود بر شما!
دوستان و بزرگانی که در بارهی من و کارهای من، سخنهای بسیار مهرآمیز و صمیمانه گفتند، مرا غرقهی دریای خجلت کردند. همین اکنون، فکر میکردم که چیگونه به این سخنهای دوستانه پاسخی نیک دهم. سرانجام، به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر و بیشتر کار کنم تا خودم را شایستهی این داوریها و سخنهایی که گفتند، بسازم.
من مرهون، مدیون و بدهکار تمامی نویسندهگان بزرگ جهان، پژوهشگران بزرگ جهان و نظریهپردازان بزرگ جهان استم. در این میان، نقش نویسندهگان، پژوهشگران و – به ویژه- مترجمان ایران، سخت برجسته است. از همین رو، برای آن که پارهای از دَین خودم را به نویسندهگان، پژوهشگران و مترجمان ایران پرداخته باشم، یادداشتهایی را فراهم کردهام در بارهی این که چیگونه با نویسندهگان، شاعران و فرهنگیان ایران و با کارها و کارنامههای آنان، آشنا شدم.
من، در سال ۱۳۳۰ هجری خورشیدی، پا به دبستان گذاشتم و دانشآموز شدم. در سالهای چهارم و پنجم دبستان بود که – به گفتهی مردم- خواننده شدم و با جهان تازه و شگفت کتابها آشنا گشتم. به سخن دیگر، چیزهایی را که در گرد و پیشم، در خانهی مان میبودند، میتوانستم خواند.
در آن هنگام، در گرد و پیشم همهجا، کتاب و مَجله میدیدم، زیرا برادر بزرگم کتابها و مجلههای بسیاری به خانه میآورد. در واقع، میشود گفت که کتابخانهی خوبی داشت و بخش بزرگی از این کتابها و مَجلهها، چاپ ایران بودند.
اکنون که به یاد میآورم – در کنار کتابهای چاپ ایران – مَجلههای سخن، صدف، مهر، یادگار و یغما، به گونهی منظم، به خانهی ما میآمدند و من، گاهگاهی، یکی از این کتابها و مَجلهها را بر میداشتم و بخشهایی از آن را میخواندم.
نخستین کتابی را که سراپا خواندم، به یاد دارم. این کتاب، رُمانگونهای بود از یک نویسندهی افغانستانی که پندارم در سال ۱۳۱۷هجری خورشیدی چاپ شده بود و خنجر نام داشت.
و امّا، دومین کتابی که خواندم، نویسندهاش ایرانی بود. اکنون، شما حدس بزنید که این نویسنده کی بود! نی، هدایت نبود؛ جمالزاده هم نبود؛ بزرگ علوی هم نبود؛ مشفق کاظمی هم نبود؛ ربیع انصاری هم نبود؛ حتّا جواد فاضل هم نبود! خوب، خودم میگویم: این کتاب ساغر نام داشت و نویسندهاش کسی بود که – پندارم- اکنون، چه در افغانستان و چه در ایران، خوانندهگان چندانی نخواهد داشت و شاید هم – تا اندازهای- فراموش شده باشد. این نویسنده، محمد حجازی بود.
در آن هنگام – نمیدانم چرا- از این کتاب بسیار خوشم آمد. از همین رو، کتابهای آرزو، اندیشه، آهنگ، سرشک و چند نبشتهی دیگر حجازی را نیز خواندم.
این نکته را نیز باید بیفزایم که در نیمهی نخست دههی سی هجری خورشیدی، در کشور من، حجازی نویسندهی پرآوازهای بود و خوانندهگان بسیار داشت. از همین رو، ما روی همرفته، همه کتابهای او را داشتیم و من، بخشهایی از نوشتههای حجازی را از بر کرده بودم.
بر همین بنیاد، شاید درست باشد اگر بگویم که این مطیعالدّوله محمد حجازی بود که مرا به سوی ادبیّات کشانید و نیز، ذوق نوشتن را در من برانگیخت و من – در سال ششم دبستان- با همان شیوه و شگرد حجازی، به نوشتن پارچههایی، آغاز کردم.
پسانترها، با نویسندهگان دیگر ایران، چون صادق هدایت، بزرگ علوی، جمالزاده، علی دشتی، سعید نفیسی، صادق چوبک، شین پرتو، تقی مدرسی، غلامحسین ساعدی، رسول پرویزی، محمود کیانوش، جمال میر صادقی، جلال آلاحمد، سیمین دانشور و چند چهرهی دیگر نیز آشنا شدم. از این میان – میتوانم گفت- که صادق هدایت بر من بسیار اثر گذاشت. در آن هنگام، یک آلبوم کوچک جیبی داشتم که در آن، عکسهای دوستانم را نگه میداشتم. در آغاز این آلبوم، تصویری از شوپنهاور و در پایان آن، تصویری از صادق هدایت را گذاشته بودم.
در همان دههی سی، با ادبیّات جهان نیز، با ترجمههای مترجمان ایران آشنا شدم. با همین ترجمهها بود که کلاسیکهای روس را شناختم، کلاسیکهای فرانسه را شناختم، کلاسیکهای بریتانیا و آلمان و کشورهای اسکاندینویا را شناختم. اگر اشتباه نکرده باشم، داستایفسکی را با ترجمههای مشفق همدانی، تورگنیف را با ترجمهی شفیعیها و البرکامو و اندره ژید را با ترجمههای آل احمد کشف کردم.
در آن هنگام – در همان دههی سی- همهچیزهایی را که میخواندم، از ایران آمده بودند: ترجمهها، ادبیّات داستانی، شعر، پژوهشها و هر چیز دیگری. تا آنجا که به یاد دارم، ژان ژک روسو را میخواندم، برگسون را میخواندم، جان استوارت میل را میخواندم، شوپنهاور را میخواندم، گورگی را میخواندم، ویکتو هوگو را میخواندم، دیکنز را میخواندم، اقبال لاهوری را میخواندم، احمد کسروی را میخواندم، تقی ارانی را میخواندم، کتابهای لنین و استالین را میخواندم که چاپ مسکو بودند و در ترجمهی آنها نیز، شماری از اعضای حزب تودهی ایران دست داشتند.
در این میان، یکی از پژوهشگرانی که بر من سخت اثر گذاشت، امیر حسین آریانپور بود. دو کتاب او – در آستانهی رستاخیر یا رسالهای در باب دینامیزم تاریخ و فرویدیزم و اشاراتی بر ادبیّات و عرفان- مرا شیفتهی این دانشیمرد ساخته بودند. سالها بعد، هنگامی که از مرگ این اندیشهگر توانا آگاه شدم، در بارهی او چیزکی نوشتم که در کتاب شمعی در شبستانی آمده است و نیز بخشهایی از این نبشتهگک را، دو ماهنامهی اندیشهی پویا، چاپ کرده است.
در آن روزگار – در دههی سی هجری خورشیدی- از شاعران ایران، اشرفالدّین حسینی معروف به نسیم شمال، ایرج میرزا، میرزادهی عشقی، فرخی یزدی، ابوالقاسم لاهوتی، پروین اعتصامی، فریدون توللّی، سیمین بهبهانی و شهریار در کابل هواخواهان بسیار داشتند و من هم، شیفتهی سرودهها و نمایشنامههای کوتاه میرزادهی عشقی بودم و بسیاری از سرودههای او را و نیز پارههایی از التّفاصیل توللّی را، از بر کرده بودم و برخی از سرودههای عشقی، هنوز هم به یادم ماندهاند.
در آن سالها، شماری از نخبهگان روشنفکری کابل – که دوستان برادر بزرگم بودند- چون آصف آهنگ، میرعلیاحمد شامل، عینعلی بنیاد، قدرتالله حدّاد، استاد رحیم الهام، استاد نکهت سعیدی، صادقعلی یاری – و بعدترها- ببرک کارمل، طاهر بدخشی، اسماعیل مبلغ، ژنرال فتحمحمد هزاره و اسماعیل دانش، به خانهی ما میآمدند و ساعتهای دراز، در بارهی مسایل گونهگون، به بحث و گفتوگو مینشستند. آنان، به رویدادهای ایران، بسیار دلبستهگی داشتند و از دکتور مصدق و حزب تودهی ایران، پشتیبانی میکردند و پندارم که – باری- سیّد اسماعیل بلخی هم، به خانهی ما آمد.
این، در آغاز دههی چهل بود که نخستین فلم ایرانی به کابل آمد. این فلم، آهنگ دهکده نام داشت و – پندارم- که مجید محسنی آن را کارگردانی کرده بود. این فیلم، کابلیان سینما رو را شگفتیزده ساخت؛ زیرا فلمی را میدیدند که بازیگران آن، به زبان پارسی گپ میزدند. پیش از این، آن فلمهای امریکایی، اروپایی و هندیای که در کابل روی پرده میآمدند، به زبانهای اصلی میبودند و تنها فلمهای ساخت شوروی، زیرنویسهای پارسی میداشتند.
دههی چهل هجری خورشیدی در افغانستان، دههی پر تب و تابی بود. در این دهه، بسیاری از درسخواندهگان و دانشجویان، در سراسر کشور، در دو جناح صف بسته بودند: جناح چپ، هواخواه جمعیت دموکراتیک افغانستان و شعلهی جاوید بود و جناح راست، از سازمانی به نام جوانان مسلمان پیروی میکرد که دیدگاههای مذهبی داشت.
در این دهه – که من دانشجوی دانشگاه کابل بودم- درِ آشنایی با فرهنگ ایران معاصر بازتر شد و من، با چهرههای فرهنگی ایران، بیشتر آشنا گشتم و برخی از این چهرههای درخشان را که به کابل آمدند – چون استاد فروزانفر، دکتور خانلری، احمد آرام و نجف دریابندری- از نزدیک دیدم.
در این دهه، من بدین باور رسیدم که برخی از بزرگان عرصهی فرهنگ ایران، به چهرههای کلاسیک و ماندگار زبان پارسی دری، مبدل شدهاند؛ چون:
– محمدعلی فروغی با کتاب سیر حکمت در اروپا؛
– ملکالشّعراء بهار، با کتاب سبک شناسی؛
– استاد فروزانفر، با پژوهشهایش در بارهی مولانا و عرفان؛
– استاد عبدالحسین زرینکوب، با نوشتههایش در باره نقد ادبی و شعر؛
– امیر حسین آریانپور، با دیدگاههای تازهاش در بارهی هنرها و جامعه؛
– دکتور ذبیحالله صفا، با تاریخ ادبیّاتش؛
– رضا سید حسینی با کتاب مکتبهای ادبیاش و… چند تن دیگر.
میشود گفت که، در این دهه، لایههای گونهگون مردم، به چهرههای ویژهای در ایران، دلبستهگی داشتند:
– برای کشتیگیران کابل، غلامرضا تختی و حبیبی، نمادهای پهلوانی بودند؛
– دلبستهگان سینما، به فردین، بیگ ایمانوردی و آذر شیوا علاقهمند بودند؛
– موسیقیدوستان، آوازهای گوگوش، هایده و لیلا فروهر را بیشتر میشنیدند؛
– شعردوستان، هواخواهِ سرودههای رهی معیری، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، احمد شاملو، اخوان ثالث و سهراب سپهری بودند؛
– برای پیروان جناح چپ، خسرو روزبه، نماد پایداری و مقاومت بود؛
– هواخواهان ادبیّات داستانی، آفریدههای هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، احمد محمود، هوشنگ گلشیری، محمود دولتآبادی، جلال آلاحمد، سیمین دانشور، صمد بهرنگی و فریدون تنکابنی را بیشتر دوست داشتند؛
– پژوهشگران، به کتابها و نبشتههای دکتور ناصرالدّین صاحبالزمانی، مصطفی رحیمی و امیر حسین آریانپور بیشتر دلبستهگی داشتند و کتاب در زمینهی جامعهشناسی آریانپور، خوانندهگان بسیار داشت.
– در همین دههی چهل، آنچه حزب تودهی ایران، در خارج از ایران، چاپ میکرد، فراوان به کابل میآمد. مجلههای دنیا و مسایل بینالملل، بسیار خواننده داشتند و نیز رادیوی پیک ایران – رادیوی حزب توده- شنوندهگان بسیار داشت.
– در عرصهی نقد و پژوهشهای ادبی، رضا براهنی با دوکتابش – طلا در مس و قصهنویسی- شوری بزرگ برپا کرده بود. کتاب ریالیزم و ضد ریالیزم در ادبیّات دکتر میترا – سیروس پرهام- نیز از مراجع با اعتبار شناخته میشد. با این همه، به باور من، کتاب هنر داستاننویسی ابراهیم یونسی، بر نقدگران و داستاننویسان ما، بیشتر اثرگذار بود تا هر کتاب دیگری. نوشتههای جمال میر صادقی، در بارهی ادبیّات داستانی، نیز پرخواننده بودند.
در همین آب و هوا بود که من – در پایان این دهه- پایاننامهی دورهی لیسانسم را در بارهی شکل و محتوا از دیدگاه ماتریالیزم دیالکتیک نوشتم و استادانم، بیدرنگ، آن را پذیرفتند.
دههی چهل برابر بود با دههی شست میلادی. این دهه، در باخترزمین – غالباً- به نام دههی ژان پل سارتر، سیمون دوبوار، بکت و اوژن یونسکو شناخته میشود و ما در کابل، آفریدههای این چهرههای پرآوازه را با ترجمههای مترجمان ایران میخواندیم. کتاب ادبیّات چی است سارتر با ترجمهی مصطفی رحیمی، دست به دست میگشت.
در همین دهه، ادبیّات داستانی امریکای لاتین، توجه جهان را به سوی خودش کشانید. گارسیا مارکز، در همین دهه، به جایزهی نوبل دست یافت و ما چندی بعد، ترجمهی شاهکار او – سد سال تنهایی- را با ترجمه درخشان بهمن فرزانه خواندیم.
در دهههای پنجاه و شست، با کارهای نویسندهگان، شاعران، مترجمان و پژوهشگران ایران بیشتر آشنا شدم که نمیشود از همهی آنان نام برد؛ امّا با رسیدن رمان کلیدر به کابل، به نظر من، محمود دولتآبادی به چهرهای مبدل گشت که در باخترزمین به آن کلاسیک معاصر میگویند. و نیز باید بیفزایم که استاد شفیعی کدکنی و دکتر شمیسا، بسیار خوش درخشیدند.
در دههی شست، در زمان ببرک کارمل، تنی چند از فرهنگیان حزب توده از جمله، سیاوش کسرایی و بهآذین، به کابل آمدند و من، آنان را از نزدیک دیدم. سفر بهآذین کوتاه بود و زود به ایران برگشت و گواهی چشم و گوش را – که، در واقع سفرنامهی کابل او بود- نوشت؛ امّا کسرایی در کابل ماند و پس از چندماه، به مسکو رفت. با کسرایی دوست شدم و در دههی هفتاد – با شنیدن مرگ او در اتریش- در بارهی آشنایی خودم با کسرایی و بهآذین، چیزکی نوشتم که در کتاب شمعی در شبستانی آمده است و نیز، در همان زمان، در مجلهی کلک به سردبیری علی دهباشی به چاپ رسید. فرجامین دیدارم با کسرایی، در مسکو و در خانهی او بود.
در دههی شست، روزی، استاد عبدالحی حبیبی – که با بسیاری از دانشمندان و پژوهشگران ایران دوست بود- گفتند که در هنگام جنگ جهانی دوم، یک ماه را در شهر تاشکند، با صادق هدایت سپری کرده بود. از ایشان خواستم که این خاطرات را برایم بنویسند که نوشتند و من آن را – با بازنویسی- در کتاب شمعی در شبستانی آوردهام. بخشهایی از این خاطرات، در دو ماهنامهی اندیشهی پویا نیز چاپ شدهاند.
در دههی هفتاد که در فرانسه مهاجر شدم، مصطفی فرزانه، شاهرخ مسکوب، رضا قاسمی، یدالله رؤیایی و بانو گلی ترقی را نیز دیدم و فرزانه، نسخهای از دستنویس بوف کور هدایت را که در صد نسخه تکثیر کرده بود، به من داد و نشر زریاب – که مدیر آن آقای فرادیس هم اکنون با ما است- بوف کور را از روی همین نسخه دو بار چاپ کرده است. در اروپا که بودم، با نبشتههای ژرف و تابناک آرامش دوستدار نیز آشنا شدم.
در چهارمین نشست ایرانشناسی در پاریس، جلال خالقی مطلق، استاد باستانی پاریزی و دهباشی عزیز را نیز دیدم. شرح آشناییام را با جلال خالقی و باستانی پاریزی نوشتهام که در کتاب آزادی گفتار و اندیشه و زنگیِ مست شمشیر به دست، در همین ماه، در کابل به چاپ رسیدهاند.
در دههی هشتاد که سفرهایی به تهران داشتم، محمود دولتآبادی را دیدم و نیز در خانهی ایشان، با شماری از نویسندهگان ایران، آشنا شدم. در همین سفرها، با باستانی پاریزی و علی دهباشی دیدارها را تازه کردم و نیز به زیارت شفیعی کدکنی رسیدم. آنروز، هرچند استاد کدکنی اسبابکشی داشتند و همهچیز در خانهی شان پراگنده و درهم و برهم بود، با آنهم، از من خواستند که هماندم به دیدارشان بروم. در همین سفرها، بانو ناهید توسلی و بانو فرزانه طاهری را نیز دیدم که کتابهای چرا خواب زن چپ است و شازدهاحتجاب گلشیری را به من دادند.
در سفر پارسال هم، در مشهد دکتور یاحقی و مهدی سیّدی – که چاپ تاریخ بیهقی شان یک حادثه شمرده میتواند شد- و نیز شماری از استادان دیگر را دیدم و نیز در تهران، به دیدار هوشنگ ابتهاج سرافراز شدم و باز هم، با دولتآبادی دیداری تازه کردم. دهباشی سختکوش را در کابل نیز دیدم.
در حال حاضر – پندارم- که در کشور من، در عرصهی پژوهشهای ادبی – هنری، استاد شفیعی کدکنی و دکتور سیروس شمیسا و در عرصهی اندیشه و حکمت، بابک احمدی و داریوش شایگان، هواخواهان بیشتری دارند. به همین گونه شاعران، نویسندهگان و مترجمان دیگر ایران نیز، در میان لایههای گونهگون، خوانندهگان خودشان را دارند.
این چیزهایی که گفتم – بهگفتهی آلاحمد- یک ارزیابی شتابزده بود و الّا، اثرگذاریهای فرهنگیان ایران بر فرهنگیان و ادبآفرینان کشور من، به بررسیهای دقیقتر و گستردهتری نیاز دارند.
و اکنون هم، فراوان شادمانم که خودم را در میان شما فرهیختهگان و اندیشهورزانِ ارجاومند و گرامی میبینم.